یادش بخیر بچه بود یکی از فانتزیام این بود
که وقتی گریه میکنم مثل شخصیت های کارتونی که اشکاشون به دو طرف پرت می شد
، باشم ولی افسوس
::
::
یکی از فانتزیام اینه که سر میز شام وختی که همه دارن غذا میخورن من هی با
غذام بازی کنم بعد بابام خَعلی باکلاس بهم بگه آ قربونش برم چرا غذاتو
نمیخوری ؟ بعد من با یه لبخند ملیح بگم مرسی پدر میل ندارم . . .
ولی لامصب یا همیشه مِث گاو میخورم یا بابام یه خورده سنگین برخورد میکنه و
کلمات رکیک استفاده میکنه که چون اینجا خونواده نشسته و تردد میکنه و . . .
از گفتنش معذورم
::
::
ادامه مطلب ...